ما بدهکاریم . . .
به یکدیگر . . . و به تمام دوستت دارم های نا گفته ای که
پشت دیوار غرورمان ماندند و ما آنها را بلعیدیم تا . . .
نشان دهیم منطقی هستیم . . .
|
پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : ساوالان
پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 18:30 :: نويسنده : ساوالان
شنبه 21 آبان 1390برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : ساوالان
کاش می دانستی تواگر می ماندی آسمان دل من آبی بود
جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : ساوالان
اگه خیلی عاشقت بودم...بی خیال...
پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : ساوالان
ما بدهکاریم . . .
پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : ساوالان
هنگامی که آوازه کوچت
بی محابا در دل شب می پیچد سکوت داغی است بر زبان سایه ها باز هم یادت شرری می شود بر قامت باران های اشک این جا میان غم آباد تنهایی به امید احیای خاطره ای متروک روزها گریبان گیر آفتابم و شب ها دست به دامن مهتاب نمی گویم فراموشم نکن هرگز ولی گاهی به یاد آور رفیقی را که میدانم نخواهی رفت از یادش....
پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : ساوالان
پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 20:22 :: نويسنده : ساوالان
بگویید رفته باران تماشـــــاکند و اگــــر باز،اصرار کــــــــرد بگویید برای دیدن طوفانها رفته است اگر بازهم سماجت کـــــــرد بگویید رفته است،تا دیگــــــر باز نگــــــــــردد.....
|
|
دوباره شب شد و دوباره دیدمت، اما خیال بود!
تو کنار من و... من نزدیک دیدمت!
نه... محال بود!
چشمهای عاشق من خیره ی نگاه تو و...
چشمهای مهربان و پاک تو چه زلال بود!
پاییز بود و کوچه و کوچه گردی های من
تو بودی و با تو کوچه مون چه بی مثال بود
درخت آرزوهای محالم بودی و صد افسوس
یک عمر به انتظار میوه بودم و... کال کال بود!
گفتم کمی بمان، دیده بارانی و دیدنی ست
گفتی نیست مجال ماندنم...
ولیکن مجال بود!
عمر رفت و تمام سهم تو از من، نگاه بود
سهم من اما از عبور تو، رنج و ملال بود!
شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد...
اما نه...
با خیال روی تو،
خوابم حلال بود!
دیشب با خیالت،
خواستم شعری بگویم
شعری از ستاره باران هوای تو بگویم
از نگاه مهربانت
از صدای دلنشینت
از تو و عطر لبانت
شعری با صدای غمبارم سرودم...
دیشب با خیالت،
از جاده عشق گذر کردم
تو نبودی که ببینی
به چه حالی من سفر کردم
کوه و دشت از تو به من می گفتند
ابر و باران نام تو را می خواندند
من به عشقت
همچو پروانه شدم
با خیالت، خیس و بارانی شدم...
دیشب، با خیالت
شعرهایم را ز بر کردم
تو نبودی پیشم اما
با یاد مهربانت
شب را به سر کردم
جز تو و یاد قشنگت
کسی همراه نبود
کسی از حال منه شب زده آگاه نبود...
آه... ای مهتاب من!
ای ستاره... مهربان... کمیاب من!
تو بمان با من،
برتاب و بیا
این تو و این جان بی مقدار من...
مهربونم
کاش میدانستی چه دردی در این صدا زدن ها نهفته
کاش می دیدی تمام اشتیاق و حسرتی که در پشت خیسی چشمانم
مات و مبهم به زنجیر کشیده شده
داغی اشکهایم گرمی نگاهت را بر گونه هایم حمل می کنند
دلم تنگ است
دلم برایت تنگ است
دلم برای با تو بودن تنگ است
میدانی....دلم برای حرف هایت
درد دلهایت
برای نوازش هایت
دلم بدجوری برایت تنگ شده
اشتیاق تلخ تمام وجودم را در بر گرفته....
دیشب با خیال تو به مهتاب سفر کردم
از کنار شاخه بید زمان، از یاد تو گذر کردم
این بار باز نگاهت، همچون صدایت، غم پنهانی داشت
زخم های دیرنت سرپوشی از پریشانی داشت...
من با خیال تو، دیشب از جاده ی بی انتهای شب گذر کردم
این بار باز هم از حسادت به مهتاب نظر نکردم
بی تو مرا، مهتاب رنگی دگر است
زلف های پریشان شب برایم غم دگرست
بی تو، شب برایم کابوسی از آخرین نگاه توست
چشمان پرشور تو در شب برایم فانوس راه
باز کابوس رفتن تو در خیالم نقش می بست
با زلفی پریشان ، با زخم دیرینت، سوار بر دوش باد
و کابوس رفتنت مرا به آتش کشید...
بی تو بودن و بی تو به مهتاب نگاه کردن
برایم درد و کینه و آه و حسرت...
دیشب با خیال یاد تو
شب را به صبح سر کردم
این بار هم باز از روی خجالت به تو نظر نکردم
بی تو بودن و بی تو به مهتاب نگاه کردن،
برای من کابوسی از رفتن دیرینه توست...
امشب باز قطرات اشک بیقرارانه تو را فریاد می زنند .
بغضی راه گلویم را بسته ....
نمیدانم شاید همین عشق است که می خواهد فریاد برآورد!
اما دیگر تاب و توانی برایش باقی نمانده .
هنوز هم قلبم با هر طپش تو را جست و جو می کند
اما اینجا فقط غمی است که از زیبایی یک عشق به یادگار ماند
کسی که من همیشه دلم برایش تنگ می شود...
دلتنگیهای آدمی را
باد ترانهای میخواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده میگیرد،
و هر دانه برفی
به اشکی نریخته میماند.
سکوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سکوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.
تازگــی ها جنس ِ دلَـــم عوض شده است!
چیـــزی شبیه ِ شیشـــه !
شیشــه ای پُــر از حَرف های ِ نگفتـــه
کــ ِ هــی بالا و پایین مــی پَـرنــد
تا شایـَــد راهـ ِ نجاتــی بیابَـند و رهــا شونــد
در جاری ِ چــشم هایَـــم...
انگار راهـ ِ چــشم هایَــم را نَرفتــه از حفظَنــد!
کــ ِ اینطـــور بـــی مهابا در سُکـــوت ،
نگــاه ِ سَــراپــا بــی قرارمـ ،
فریــاد ِ رهایـــی مــی زننــد!
مـــی تَرسَـــم...!
مـــی تَرسَــم از ایـــن جَستُ خیـــزهای ِ بـــی رحمانه شــان
کاشــ دیــوار ِ دلَـــم تَــرَکــ نَخـــورد!
کــاشــ